داستانی که تو این پست قرار می
دم از کتاب ملودی های نافرجام هست که توی جشنواره ی داستان کوتاه کوتاه
«سرزمین مادری ما » ازش تقدیر شده و به اضافه یک داستان هدیه برای شما دوستان گلم....
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزو هایش . دخترک شنل توری اش را پوشیده بود و آماده ی آماده بود. اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوارش شد مادرش گفت : سکه رو که انداختم اسبت راه می افته …
داستان کوتاه هدیه: (به نام خاک پدر)
مادر گفت : " پدرت به آسمانها رفته . "
دایی گفت : " پدرت به یک سفر دور و دراز رفته . "
خاله گفت : " پدرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است . "
کودک اما گفت : " پدرم زیر خاک رفته است . "
خاله گفت : " آفرین چه بچه ی واقع بینی . چقدر سریع با مساله کنار آمد . "
کودک از فردای دفن پدرش هر روز مادرش را وادار می کرد او را برسر قبر پدرش
ببرد . آن جا ابتدا خاک گور پدر را صاف می کرد بعد آن را آب پاشی میکرد و
کمی با پدرش حرف می زد .
هفته سوم وقتی آب را روی خاک قبر پدرش می ریخت به مادرش گفت :
" پس چرا پدرم سبز نمی شود ؟؟؟ "
پی نوشت: تو را آتش عشق اگر بسوخت مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت.